درددل...!

دوست داشتم

دیگه عاشق نمیشم

نمی دانم باید از چه کسی بگویم.از تو که در اوج تنهایی ام، تنهایم گذاشتی،

ویا ازهمه که تنهایی را بزرگترین تجربه ام کردند،

یا ازخودم که اجازه دادم تا با من چنین کنند...

خسته ام،از همه کسانی که در اطرافم پرسه می زنند و می خواهند‌

به من بفهمانند که دلشان برایم می سوزد...

نه! من دلسوزی کسی را نمی خواهم...

اصلا...

اصلا تورا هم نمی خواهم!

چرا که اگر نبودی، من حال، چنین خوارو سرشکسته نبودم...

این چنین غم بغل کرده وافسرده به گوشه ای پناه نمی بردم...

وبا پنجره ای بسته و بخارسرد و یخ زده همدم نمی شدم...

کاش این چنین آرزویم بر باد نمی رفت...

کاش این چنین خسته نمی شدم که آرزوی نبودن،بزرگترین آرزویم شود...

می دانی به چه شبیه شدم؟؟!

به بهاری که در اوج سرسبزی اش به خزانی برگ ریزان تبدیل شده است.

کاش...

کاش زندگی و سرنوشت طوری رقم می خورد که این خزان برای خودش

فصلی و برای من فصلی جدید می شد...

اما چنین اتفاقی نیفتاد...و همه چیز آن گونه نباید می شد، شد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:5توسط علی | |